کد مطلب:314442 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:195

حضرت اباالفضل پلنگ را می کشد
جناب حجة الاسلام والمسلمین حامی و مروج مكتب اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام آقای سید اباصالح (احسان الله) سبزواری تویسركانی از عالمان با تقوی حوزه ی علمیه قم طی نامه ای به دفتر انتشارات مكتب الحسین علیه السلام و نگاشتن پنج كرامت چنین مرقوم داشته اند:

بسم الله الرحمن الرحیم



یا كاشف الكرب عن وجه الحسین علیه السلام

اكشف كربی بحق اخیك الحسین علیه السلام



1. چند سال پیش، حدودا سال 1368 شمسی حقیر برای تبلیغ به اطراف شهر مشهد نزدیك چناران در ایام محرم یا صفر اعزام شدم. قضیه ای را از اهالی محل از كرامات حضرت ابوالفضل علیه السلام شنیدم و آن مربوط به مردی بود كه تازه فوت شده بود و جهت قرائت فاتحه سر قبر او هم رفتم.

اما اصل قصه: به پاسگاه نیروی انتظامی گزارش می رسد كه حیوانی درنده در این ناحیه پیدا شده و هر چندی به گله ی گوسفندان حمله ور می شود و تلفات زیادی به مردم زده است. چوپان ها با سگ های خود هم حریف او نشده اند و حتی سگ ها از دیدن او نه تنها حمله نمی كنند بلكه متواری هم می شوند و تن به مبارزه با آن حیوان نمی دهند. بعدا معلوم شد كه او یك قلاده پلنگ بی رحم و تیز چنگالی است مأموران پاسگاه هم بعد از دو سه بار گشت، اعلام عجز و ناتوانی می كنند و می گویند از عهده ی ما خارج است. بروید راه دیگری پیدا كنید.

در این میان به مردی كه نامش را فراموش كرده ام ولی معروف به «آقا پهلوان» و خیلی قوی پنجه و زورمند بود، پیشنهاد می شود. یكی از اهالی به من گفت ما به آقا



[ صفحه 387]



پهلوان گفتیم: بیا دل به دریا بزن و به جنگ این پلنگ برو، یا او را می كشی و مردم از شر او راحت می شوند یا پلنگ تو را می كشد و ما از دست تو راحت می شویم! (البته از باب مزاح بوده).

بالأخره، غیرت او را به جوش آورده و او را به جنگ پلنگ می فرستند. لذا، پهلوان به اندازه یكی دو روزی نان و غذا و آب برمی دارد و در ساروقی می پیچد و آلاتی مثل تبر و غیر آن برمی دارد و از خانواده خداحافظی می كند و به امان خدا راهی كوه و صحرا می شود.

اصل قضیه را خودش چنین نقل می كند: حركت كردم و به میان دره ای كه بیشتر پلنگ در آنجا دیده می شد و پناهگاهش محسوب می شد روانه شدم «و هل من مبارز» می كردم. ساعاتی گذشت، خبری نشد، و او را پیدا نكردم. لذا در كنار سنگ بزرگی در دامنه ی كوه نشستم و به پهندشت صحرا و قعر دره نظاره می كردم و در دل می گفتم كجایی ای پلنگ تا این كه با صدای غرش مهیبی كه دل هر جنبنده ای را می لرزاند به خود آمدم، اما او را ندیدم. تا یك باره به پشت سر خود نگاه كردم، دیدم حریف، روی سنگ بالای سر من دهان گشوده و مرا می طلبد. تبرم را محكم در دست گرفتم، ولی از هیبت او وحشت كردم، (البته بدون تعارف) و چون غافلگیر شدم درمانده شدم و او بالا بود و من پایین، اختلاف سطح او را بر من بیشتر مسلط می كرد و مرگم را می دیدم، كه ناگهان حالت حمله به خود گرفت و گویا می خواست روی سر من بپرد. تا خیز برداشت به طرف من، از جگر فریاد زدم: یا اباالفضل العباس، یا قمر بنی هاشم، خودت به فریادم برس. كه یك باره پلنگ بر سر من پرید، ولی روی زمین افتاد و گیج شد و من از فرصت استفاده كردم و پریدم و با تبر بر فرق او كوبیدم كه نقش زمین شد و با چند ضربه ی دیگر او را كشتم.

اهالی كه منتظر «آقا پهلوان» بودند بعضی به من گفتند: عصر دیدیم آقا پهلوان می آید و لاشه ای را به دوش گرفته. نزدیك آمدیم دیدیم آن حیوان مرده است. گفتیم لابد شوخی می كند و چیز دیگری است آورده، صدا زد: بیایید این هم پلنگ! مردم باور نداشتند، بعضی می ترسیدند نزدیكتر بیایند، تا پهلوان اطمینان داد كه مرده است و پلنگ



[ صفحه 388]



به راستی كشته شده بود. قهرمان ظاهری قضیه ی ما سخن خویش را با این جمله به پایان رساند.

اهالی محترم! من این پلنگ را نكشتم، بلكه این پلنگ را مولا حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام كشت و اگر آقا به فریادم نمی رسید این پلنگ مرا تكه تكه كرده بود. خدا روح آقا پهلوان را در این شب جمعه شاد كند كه درس خوبی به همه شنوندگان و خوانندگان قصه ی خود داد.